خام شدم
خام شدم
خام شدم
نويسنده: زهرا جهانشاهي
گفتگوي اين هفته ما به مناسبت روز نوجوان، با نوجواني است که نه تنها در درس بلکه در زمينه هاي ورزش هم زبانزد بوده است و مقام قهرماني نوجوانان کشتي سال 87 در استان تهران را کسب کرده است. تيپي ورزشکاري دارد. سبزه روست با قدي متوسط و اندامي تنومند. متأسفانه او به جاي اين يک نفس قله موفقيت را بپيمايد و به نوک قله برسد، در ابتداي راه پايش مي لغزد و سقوطي دلخراش مي کند، طوري که وي را در کانون اصلاح و تربيت ميان متهمين و خاطيان مي بينيم. بهتر است زندگي اش را از زبان خودش بخوانيم :
در خانواده ي پرجمعيتي به دنيا آمدم. سه خواهر و سه برادر دارم. مادرم خانه دار است و پدرم کارگر. از نظر مالي متوسط رو به پايين هستيم. دوران دبستان درسم خيلي خوب بود و شاگرد زرنگ مدرسه و کلاس بودم. هر چند والدينم کمکي نمي کردند، زيرا بلد نبودند در درس کمکم کنند. خواهرها و برادرها هم مشغول درس خودشان بودند. تا اينکه دوره راهنمايي رفقا دورم را گرفتند و افراد ناباب احاطه ام کردند. اوايل در مدرسه با مزه پراني، خيط کردن، پارازيت انداختن و... موجب خنده بچه ها و معلمين مي شدم ولي کم کم از حد و حدود خود پا را فراتر گذاشتم و شلوغ بازي ام موجب آزار و اذيت بچه ها و معلمين شد، طوري که از کلاس بيرونم کردند. ولي به جاي اينکه به خودم بيايم به رفتارم ادامه دادم و مدير مدرسه از مدرسه اخراجم کرد؛ شايد بيدار شوم. وقتي از مدير معذرت خواهي کردم مجدداً مرا پذيرفت و باز اذيت و آزارم شروع شد تا بالاخره بعد از يک سال مدير پرونده ام را زد زير بغلم و اخراجم کرد. با اينکه درس را خيلي دوست داشم ولي چون رفقاي بدي احاطه ام کرده بودند و فکرم مشغول بود به راحتي درس را رها کردم و فقط به ورزش روي آوردم. باشگاه مي رفتم و کشتي را ادامه مي دادم. با توجه به اينکه در کشتي در منطقه اول شدم. پدرم بابت درس نخواندنم حرفي نمي زد و تشويقم مي کرد تا در ورزش نمونه باشم. در استان تهران قهرمان نوجوانان شدم. پدر خيلي خوشحال بود، افتخار مي کرد و در مسابقات هميشه صندلي رديف اول مي نشست. يک روز با يکي از دوستان به پارکي رفتيم و آنجا بساط قليان پهن بود. به من تعارف کردند و من هم براي اينکه کم نياورم قلياني زدم. آنجا چند رفيق ديگر پيدا کردم و کم کم پايم به قهوه خانه باز شد. با رفقا به پارک، شهربازي و... مي رفتيم. هر چند من همچنان ورزش کشتي را پي گير بودم و به خاطر همين چند باري گوشم شکست، کتفم در رفت و مصدوم شدم. يک روز يکي از دوستانم پيشنهاد دزدي داد و با مخالفت شديدم روبرو شد. مدتي گذشت و پدرم براي اينکه تشويق شوم برايم موتوري خريد و با موتور با رفقا به اطراف تهران مي رفتيم. تا اينکه يک بار يکي از بچه ها موتور را از من قرض گرفت و يک ساعت بعد پس داد و اين روند ادامه داشت و هر روز يکي دو ساعت موتور را قرض مي گرفت و مقداري هم پول مي داد. ده ماه اين روند ادامه داشت و فهميدم پولي که به من مي دهند پولي است که از راه کيف قاپي به دست مي آورند. هر سري که با موتور مي رفتند؛ سرقتي مي کردند و روزانه 40-30 هزار تومان به من دستمزد مي دادند. ماجرا به گوش پدرم رسيد و پدر خيلي سرزنش ام کرد و وقتي به فکر فرو رفتم، متوجه شدم پول حرام است و دچار عذاب وجدان شديد شدم و ديگر حاضر نشدم موتور به آنها قرض دهم. پدر از ناراحتي دچار ناراحتي اعصاب شده بود و دکتر مقدار زيادي برايش قرص نوشت. کم کم سرم به زندگي گرم شد و دور خلاف را خط قرمز کشيدم.
نمي دانم آدم هاي خلافکار چطور جوانها را پيدا و راحت جذب شان مي کنند؛ يک بنده خدا که با وانت يخ فروشي مي کرد سر راهم سبز شد. من دلم برايش مي سوخت و به او کمک مي کردم تا زودتر يخ ها را بفروشد و پول بيشتري گيرش بيايد. بعد از مدتي که به او کمک مي کردم پيشنهاد دزدي داد که قبول نکردم و او همچنان رو مخ من کار مي کرد و بالاخره بعد از 8-7 ماه خام شدم و پيشنهادش را پذيرفتم. هر دو هفته يک بار چند گوشي موبايل مي دزديديم و مي فروخت و چيزي هم به من مي داد. بعد از مدتي که به خودم آمدم باز عذاب وجدان مرا از خواب غفلت بيدار کرد. به او گفتم : «ديگه نيستم» از او اصرار و از من انکار. قسم خورد اين بار آخر است. فقط همين يکي. چون به پول احتياج دارد. بالاخره راضي ام کرد. از بنده خدايي گوشي موبايل دزديدم و رفيقم پايش را روي گاز گذشت که در برويم ولي به علت سرعت زياد با يک شورلت تصادف کرديم. حال مان خيلي بد بود. تماس گرفتند اورژانس بيايد. در اين فاصله کسي که موبايلش را دزديده بوديم سر رسيد و ما را شناخت. با داد و فرياد گفت : «اينا گوشي منو دزديدن» و شماره گوشي را گرفت و يکي از افرادي که دورمان جمع شده بودند، تماس گرفت و ديد شماره موبايل زنگ مي خورد و حرفش درست است. مردم وقتي فهميدند ما دزد هستيم، نگذاشتند ما را سوار آمبولانس کنند. هر کس هر چه در دست داشت به سر و صورتمان مي کوبيد و اگر کسي چيزي نداشت با مشت و لگد از ما پذيرايي مي کرد. بالاخره پليس 110 وارد عمل شد و ما را به کلانتري بردند و من هم به همه چيز اعتراف کردم.
حدود 80 شاکي داشتيم. هر کس که گوشي اش دزديده شده بود به کلانتري آمد تا ما را شناسايي کند. از آن تعداد حدود 30 شاکي باقي مانده که البته هيچ کدام آنها مرا تأييد نکردند ولي با اين حال خانواده ام دنبال رضايت 30 شاکي هستند و دو سال حبس به بنده خورده است.
در زندگي ام اشتباهات زيادي داشتم که در حال حاضر هم چوب آنها را مي خورم. جوانها راه مرا نروند که آخرش بيراهه است. من مي توانستم مايه افتخار خود و خانواده و کشورم باشم نه مايه شرمساري. واقعاً پشيمانم و از خودم بدم مي آيد.
منبع: نشريه جوانان امروز، شماره 2094
در خانواده ي پرجمعيتي به دنيا آمدم. سه خواهر و سه برادر دارم. مادرم خانه دار است و پدرم کارگر. از نظر مالي متوسط رو به پايين هستيم. دوران دبستان درسم خيلي خوب بود و شاگرد زرنگ مدرسه و کلاس بودم. هر چند والدينم کمکي نمي کردند، زيرا بلد نبودند در درس کمکم کنند. خواهرها و برادرها هم مشغول درس خودشان بودند. تا اينکه دوره راهنمايي رفقا دورم را گرفتند و افراد ناباب احاطه ام کردند. اوايل در مدرسه با مزه پراني، خيط کردن، پارازيت انداختن و... موجب خنده بچه ها و معلمين مي شدم ولي کم کم از حد و حدود خود پا را فراتر گذاشتم و شلوغ بازي ام موجب آزار و اذيت بچه ها و معلمين شد، طوري که از کلاس بيرونم کردند. ولي به جاي اينکه به خودم بيايم به رفتارم ادامه دادم و مدير مدرسه از مدرسه اخراجم کرد؛ شايد بيدار شوم. وقتي از مدير معذرت خواهي کردم مجدداً مرا پذيرفت و باز اذيت و آزارم شروع شد تا بالاخره بعد از يک سال مدير پرونده ام را زد زير بغلم و اخراجم کرد. با اينکه درس را خيلي دوست داشم ولي چون رفقاي بدي احاطه ام کرده بودند و فکرم مشغول بود به راحتي درس را رها کردم و فقط به ورزش روي آوردم. باشگاه مي رفتم و کشتي را ادامه مي دادم. با توجه به اينکه در کشتي در منطقه اول شدم. پدرم بابت درس نخواندنم حرفي نمي زد و تشويقم مي کرد تا در ورزش نمونه باشم. در استان تهران قهرمان نوجوانان شدم. پدر خيلي خوشحال بود، افتخار مي کرد و در مسابقات هميشه صندلي رديف اول مي نشست. يک روز با يکي از دوستان به پارکي رفتيم و آنجا بساط قليان پهن بود. به من تعارف کردند و من هم براي اينکه کم نياورم قلياني زدم. آنجا چند رفيق ديگر پيدا کردم و کم کم پايم به قهوه خانه باز شد. با رفقا به پارک، شهربازي و... مي رفتيم. هر چند من همچنان ورزش کشتي را پي گير بودم و به خاطر همين چند باري گوشم شکست، کتفم در رفت و مصدوم شدم. يک روز يکي از دوستانم پيشنهاد دزدي داد و با مخالفت شديدم روبرو شد. مدتي گذشت و پدرم براي اينکه تشويق شوم برايم موتوري خريد و با موتور با رفقا به اطراف تهران مي رفتيم. تا اينکه يک بار يکي از بچه ها موتور را از من قرض گرفت و يک ساعت بعد پس داد و اين روند ادامه داشت و هر روز يکي دو ساعت موتور را قرض مي گرفت و مقداري هم پول مي داد. ده ماه اين روند ادامه داشت و فهميدم پولي که به من مي دهند پولي است که از راه کيف قاپي به دست مي آورند. هر سري که با موتور مي رفتند؛ سرقتي مي کردند و روزانه 40-30 هزار تومان به من دستمزد مي دادند. ماجرا به گوش پدرم رسيد و پدر خيلي سرزنش ام کرد و وقتي به فکر فرو رفتم، متوجه شدم پول حرام است و دچار عذاب وجدان شديد شدم و ديگر حاضر نشدم موتور به آنها قرض دهم. پدر از ناراحتي دچار ناراحتي اعصاب شده بود و دکتر مقدار زيادي برايش قرص نوشت. کم کم سرم به زندگي گرم شد و دور خلاف را خط قرمز کشيدم.
نمي دانم آدم هاي خلافکار چطور جوانها را پيدا و راحت جذب شان مي کنند؛ يک بنده خدا که با وانت يخ فروشي مي کرد سر راهم سبز شد. من دلم برايش مي سوخت و به او کمک مي کردم تا زودتر يخ ها را بفروشد و پول بيشتري گيرش بيايد. بعد از مدتي که به او کمک مي کردم پيشنهاد دزدي داد که قبول نکردم و او همچنان رو مخ من کار مي کرد و بالاخره بعد از 8-7 ماه خام شدم و پيشنهادش را پذيرفتم. هر دو هفته يک بار چند گوشي موبايل مي دزديديم و مي فروخت و چيزي هم به من مي داد. بعد از مدتي که به خودم آمدم باز عذاب وجدان مرا از خواب غفلت بيدار کرد. به او گفتم : «ديگه نيستم» از او اصرار و از من انکار. قسم خورد اين بار آخر است. فقط همين يکي. چون به پول احتياج دارد. بالاخره راضي ام کرد. از بنده خدايي گوشي موبايل دزديدم و رفيقم پايش را روي گاز گذشت که در برويم ولي به علت سرعت زياد با يک شورلت تصادف کرديم. حال مان خيلي بد بود. تماس گرفتند اورژانس بيايد. در اين فاصله کسي که موبايلش را دزديده بوديم سر رسيد و ما را شناخت. با داد و فرياد گفت : «اينا گوشي منو دزديدن» و شماره گوشي را گرفت و يکي از افرادي که دورمان جمع شده بودند، تماس گرفت و ديد شماره موبايل زنگ مي خورد و حرفش درست است. مردم وقتي فهميدند ما دزد هستيم، نگذاشتند ما را سوار آمبولانس کنند. هر کس هر چه در دست داشت به سر و صورتمان مي کوبيد و اگر کسي چيزي نداشت با مشت و لگد از ما پذيرايي مي کرد. بالاخره پليس 110 وارد عمل شد و ما را به کلانتري بردند و من هم به همه چيز اعتراف کردم.
حدود 80 شاکي داشتيم. هر کس که گوشي اش دزديده شده بود به کلانتري آمد تا ما را شناسايي کند. از آن تعداد حدود 30 شاکي باقي مانده که البته هيچ کدام آنها مرا تأييد نکردند ولي با اين حال خانواده ام دنبال رضايت 30 شاکي هستند و دو سال حبس به بنده خورده است.
در زندگي ام اشتباهات زيادي داشتم که در حال حاضر هم چوب آنها را مي خورم. جوانها راه مرا نروند که آخرش بيراهه است. من مي توانستم مايه افتخار خود و خانواده و کشورم باشم نه مايه شرمساري. واقعاً پشيمانم و از خودم بدم مي آيد.
منبع: نشريه جوانان امروز، شماره 2094
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}